zondag 14 maart 2010

آتش پرست ، صادق هدایت ، به مناسبت چهارشنبه سوری

یک روز برایم در ایران پیش آمد غریبی روی داد . تاکنون به هیچکس حتی رفیقم هم که با من بود نگفتم . ترسیدم به من بخندد . میدانی که من به هیچ چیز اعتقادی ندارم ولی من در طول زندگی تنها یک بار خدا را بدون ریا و در نهایت راستی و درستی پرستیدم و آنهم در ایران نزدیک همان پرستشگاه آتش بود که عکسش را دیده ایی . وقتی در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاووش میکردم یک شب رفیقم کست ناخوش بود ، من تنها رفتم در نقش رستم ، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را در کوه کنده اند ، به نظرم عکسش را دیده باشی ؟ یک چیز است صلیب مانند در کوه کنده شده ، بالای آن عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست به به سوی آتش بلند کرده . بالا آتشکده اهورا مزدا خدای آنها می باشد . پایین آن به شکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاهان میان دخمه سنگی قرار گرفته . از این دخمه ها چند تا در آنجا دیده میشود ، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زرتشت می نامند . باری خوب یادم است که نزدیک غروب بود من مشغول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم از خستگی و گرمای آفتاب جانم به لب رسیده بود ناگهان به نظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود به سوی من میایند . نزدیک که رسیدند دیدم تو نفر پیرمرد سالخورده هستند ، اما دو نفر پیرمرد تنومند ، سرزده با چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند . از آنها پرسشهایی کردم معلوم شد تاجر یزدی هستند از شمال ایران میایند . دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زرتشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتش پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده باشند . هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آورن خرده چوب و چلیکه و برگ خشک ، آنها را روی هم کپه کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن به یک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بودم ، گویا همان زبان زرتشت و اوستا بود . شاید هم زبانی بود که به خط میخی روی سنگها کنده بودند ! در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند ، من سرم را بلند کردم ، دیدم روی تخته سنگ بالای دخمه رو به رویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زنده ایی بود که من جلو آن ایستاده بودم و با چشم خود می دیدیم . من به جای خودم خشک شدم مانند این بود که این ادمها از روی سنگ بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال امده بودند رو به روی من مظهر خدای خودشان را می پرستیدند ! من در شگفت بودم که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و برانداختن این کیش به خرج داده بودند ، باز هم پیروان این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو اتش به خاک می افتند . دو نفر گبر رفتند و ناپدید شدند من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز می سوخت ، نمیدانم چطور شد من خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم ، خاموشی سنگینی در اینجا حکمفرمائی داشت ، ماه به شکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده ایی بدنه آتشکده بزرگ را روشن کرده بود . حس کردم دو سه هزار سال به قهقرا رفته ملیت ، شخصیت و محیط خود را فراموش کرده بودم ، خاکستر پهلوی خود را نگاه کردم که آن دو پیرمرد مرموز جلوی آن به خاک افتاده و آن را پرستش و ستایش کرده بودند ، از روی آن به آهستگی دود آبی رنگ به شکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد ، سایه سنگها شکسته ، کرانه محو آسمان ، ستاره هایی که بالای سرم می درخشیدند و بهم چشمک میزدند جلوی خاموشی باشکوه جلگه ، میان این ویرانه های اسرار آمیز و آتشکده های دیرینه مثل این بود که محیط ، روان همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد ، مرا وادار کرد یا بمن الهام شد ، چون به دست خودم نبود ، منکه به هیچ چیز اعتقاد نداشتم ، بی اختیار جلوی این خاکستری که دود آبی فام از روی آن بلند میشد زانو به زمین زدم و آن را پرستیدم ! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کردن هم نداشتم ، شاید یک دقیقه هم نگذشت که دوباره به خودم آمدم اما مظهر اهورا مزدا را پرستیدم ، همانطوری که شاید پادشاهان قدیم ایران آتش را می پرستیدند ، در همان دقیقه من آتش پرست بودم ، حالا تو هر چه میخواهی در مورد من فکر کن . شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است


Geen opmerkingen:

Een reactie posten